۸ آوریل ۲۰۱۴
مثلا بیایم و حال امروزم را ساعت به ساعت بنویسم. حالا که ساعت چهار دقیقه مانده به دوازده ظهر است تازه سر و کله صبح من لخ لخ کنان پیدا شده. ظرف های شب پیش را شسته ام، بی خودی در فریزر را باز و بسته کرده ام، شیر سویای شکلاتی ام را خورده ام و بعد با دو پای قرض کرده از آشپزخانه فرار کرده ام. از دیروز عصر مثل سگ در جهنم پاچه می گیرم و دلم می خواست می شد که اول از همه پاچه خودم را بگیرم. فردا امتحان دارم و باید مقاله هم تحویل بدهم. احساس می کنم افساری به گردنم انداخته اند و دارند می کشند. دارم خفه می شوم انگار. همه سگ اخلاقی هایم هم اعتراض به همین افسار پیچیده دور گردنم است.
۹ آوریل ۲۰۱۴
دو هفته مانده. امروز صبح خواب می دیدم جلسه دفاعم است و دارم از روی تزی که تز من نیست و هیچ ازش نمی دانم ارائه می دهم. کلمات و جملات نامفهوم و بی معنا از دهانم خارج می شد و توی فضا معلق می ماند. حوصله آدم های ناشناس حاضر در جلسه به وضوح سر رفته بود. همه داشتند بلند بلند با هم حرف می زدند. دهانم مثل ماهی باز و بسته می شد و مثل همیشه کسی انگار صدایم را نمی شنید. سر آخر گریه ام گرفت و اعتراف کردم که این تز من نیست انگار. استادم - که نمی دانم چرا توی خواب زن شده بود- عصبانی شد و پاکوبان از کلاس بیرون رفت. همان وقت با اعصاب خرد و خاکشیر بیدار شدم. دو هفته مانده و من باید که دوام بیاورم.
۱۰ آوریل ۲۰۱۴
دیشب دچار فروپاشی عصبی شدم. نمی دانم اسمش همین است یا نه. چیزی که ناظر بیرونی می دید اما گمانم همین بود. آدمی که سلول به سلول اعصابش فرو می ریخت و متلاشی می شد. نشسته بودم روی تخت و مثلا داشتم به کلاس ضبط شده گوش می دادم. توی سرم ولی یک تکه از پلاستیک زرشک ها افتاده بود توی مایه کوکو سبزی و بعد توی ماهیتابه آب شده بود و رفته بود به خورد کوکو ها. توهم مطلق. چرت محض. انگشت شست و وسط دستم را گرفته بودم به شقیقه ها که مثلا آرامش کنم. فایده نکرده بود. تکه پلاستیک هیولایی شده بود که با دهان باز به طرف من می آمد تا خوشبختی ام را ببلعد. چه قدر هم که احساس خوشبختی می کردم دیشب. هه! صدای استاد را قطع کردم. گفتم استرس که می آید این جور بی دفاع می شوم در برابر این هیولاهای پوشالی و لولو های سر خرمنی که مغز بیمارم برایم می سازد. صدایم را نشنید بس که خش خورده و بی روح بود. دوباره تکرار کردم. گفت این کار را با خودم نکنم و به بازی ش ادامه داد. خودکار و دفتر را پرت کردم پایین تخت. پاهایم را جمع کردم زیرم، خم شدم و پیشانی ام را گذاشتم روی پتو. گریه ام خیلی زود هق هق شد. دلم می خواست مغزم را با تمام قوا لای انگشتانم له کنم. دیوانگی داشت خفه ام می کرد. دوباره آن «چیز» را توی راه گلویم حس می کردم. احساس خفگی داشت دیوانه ام می کرد. سرم را بلند کردم و با دو دست گلویم را گرفتم. اشک امانم را بریده بود. رفت برایم آب سرد آورد. کمی خوردم و به سرفه افتادم. هق هق و سرفه. سرفه و هق هق. گمانم مستاصل شده بود که یک دفعه ته لیوان آب سرد را از پشت گردنم توی یقه پیراهنم ریخت. خیالش از آن خواب دیوانگی بیدارم می کند. سرمای قطره های آب اما نفسم را بند آورد و همه چیز یک باره متلاشی شد. افسار پاره کردم انگار. خودم نبودم دیگر یا خودم بودم که سوار خر شیطان شده بودم. با دست پسش می زدم و جیغ می کشیدم. هق هق و جیغ و سرفه. درست در اوج دیوانگی ام یادم افتاد که شب است و دیوار خانه مان هم کاغذی ست. ساعت را نگاه کردم که وسط آن همه آشوب در کمال آرامش ده و بیست و چند دقیقه را نشان می داد. به خاطر همسایه ها هم که شده یواش یواش از خر شیطان پیاده شدم. پشتم را به بالش های روی تخت تکیه دادم و با نگاه خیره به رو به رو و دهان نیمه باز و نفس های بریده بریده از حال رفتم.
اسمش باید فروپاشی عصبی باشد، نه؟