Wednesday, October 1, 2014

یازده

۳۱ مه ۲۰۱۴
سرم درد می کند. خواب شب هم خوبش نکرد. دیروز و دیشب دوباره حرف بچه شد. حرف که چه عرض کنم. تکرار «از من اصرار و از او انکار». دوباره بی نتیجه. دوباره من گریه کردم، او قهر کرد. دوباره او قهر کرد، من گریه کردم. مستاصلم. توی این یک مورد دستم به هیچ کجا بند نیست. سنگ است و میخ آهنین من، کج و کوله شده و از ریخت افتاده، در گوشش فرو نمی رود. لعنتی! از تقویم می ترسم. به قول این ها: ساعتمان، ساعت من لااقل، دارد تیک تیک می کند و به سرعت جلو می رود. آیرین-رایانم مثل بادکنکی که نخش ناغافل از دستم رها شده باشد دارد ازم دور و دورتر می شود. و من مبهوت ایستاده ام و سرم را بالا گرفته ام و دور شدنش را تماشا می کنم و کاری ازم برنمی آید. شاید همه این مدت فقط خیال می کردم نخش توی دستم است. شاید از اول هم آیرین-رایان مال من نبود. آخ بچه جانم! خواهرش پشت تلفن می گوید «بهش بگو چه قدر برات مهمه. وقتی بفهمه خودش نرم میشه.» چه کار می توانم بکنم به جز پوزخند؟ می گویم «فکر می کنین نمیدونه؟ خیلی خوب میدونه چه عذابی دارم می کشم هر روزی که میگذره و میگه نه.» آخ! دیشب نگاهم را مدام از شکم مرجان می دزدیدم و عکس هایی را که نازنین از بچه اش می فرستاد ندیده پاک می کردم. فکر می کنم « نکنه نتونم دیگه هیچ وقت ببخشمش. »

نکنه نتونم ببخشمش؟

Thursday, May 1, 2014

ده

۳۰ آوریل ۲۰۱۴
دو روزی می شود که هوا گرم شده. عصر زدم بیرون. پیراهن خنک سفید گلدارم را تنم کردم.‌ پیراهن را شش سال پیش از سر خیابان فاطمی خریدم. فکر کرده بودم لباس توی خانه شاد و خوبی است. آن وقت فکر نمی کردم یک روزی بپوشمش و بروم توی خیابان. کفش های بندی تابستانی ام را از توی کمد بیرون آوردم و شروع پنجمین سال کارشان را بهشان تبریک گفتم. بیرون گرما بود و آفتاب بود و آدم های عینک آفتابی زده شلوارک پوش. رفتم بانک و چک های دانشگاه را گذاشتم به حساب. گفتم کمی ش را پول نقد بدهد. توی دلم گفتم برای دل خودم. رفتم توی مرکز خرید چرخیدم. یک انگشتر فیروزه مانند چهار دلاری خریدم و همان جا دستم کردم. دلم برای کفش های پنج ساله ام، و شاید هم برای خودم، سوخت و یک جفت کفش تخت سرمه ای هم خریدم. قاب عکس های رنگی خال خالی و حوله دست سبز رنگ و پیراهن دخترانه گل گلی و بسته شکلات سفید را هم دلم خواست، برداشتم ولی بعد برشان گرداندم سر جایشان. فکر کردم خیلی هم مثل بچه ها نمی مانم و پوزخند زدم. دیشب، بعد از هزار تا خانه زشت و کثیف که توی این مدت دیده بودیم، خانه ای دیدیم که خوشم آمد. گفت گران است. نمی دانم چرا رفتیم دیدیمش اصلا. غصه ام شد. گفت درست مثل بچه ها می مانم. پیاده راه افتادم سمت خانه و درست همان جا که جوانک های چینی داشتند آن طرف خیابان روی بی ام و سفیدشان دنبال خط و خش می گشتند و بلند بلند حرف می زدند، توی شیشه ماشینی که یادم نیست چه بود نگاه کردم و زنی را دیدم که پیراهن گلدار پوشیده بود و یک پاکت با آرم کفش فروشی توی دست چپش و یک انگشتر فیروزه مانند تازه توی انگشت وسط دست راستش بود اما انگار دیگر جوان نبود. دوباره نگاه کردم. زن انگار دیگر خیلی وقت بود که جوان نبود. 
۱ مه ۲۰۱۴
حوله بنفش را پیچیده ام دور تنم و با حوله قرمز موهایم را پوشانده ام. پرده را کنار زده ام و لم داده ام روی تخت. خوشحالم. نه، بیشتر از آن آرامم. منظره بیرون پنجره را از پشت کرکره، راه راه می بینم. بیرون صدای آفتاب می آید. به هر که می گویم پقی می زند زیر خنده که مگر آفتاب هم صدا دارد. دروغ نگویم تا به حال به کسی نگفته ام اما خوب گمانم اگر بگویم همین را می گویند دیگر. صدای آفتاب یک جوری است که از پشت پرده های کیپ کشیده و پنجره های کیپ بسته و توی تاریکی اتاق هم خودش را توی گوشت جا می کند. صدای آفتاب سمفونی صدای گنجشک و بلبل و سینه سرخ و صدای چرخ ماشین ها روی آسفالت گرم و صدای نسیم سبکی که لای برگ ها می افتد و صدای خش خش کفش های رو باز بر کف خیابان و هزار تا صدای ریز و درشت دیگر است که لا به لای صدای شرشر باران گم نشده اند. گوش سپرده ام به صدای آفتاب و چشم دوخته ام به رنگش. بوی خیار تنم و بوی گریپ فروت موهایم بینی ام را قلقلک می دهد. هوس میوه کرده ام اما حاضر نیستم سنگرم را حتا لحظه ای ترک کنم. می خواهم کلیدر بخوانم. از دیروز که بالاخره پیدایش کرده ام روی ابرهام. مزه مزه اش می کنم. خوشحالم. نه، بیشتر از آن آرامم.

Tuesday, April 15, 2014

نه

۱۴ آوریل ۲۰۱۴
۱۰:۳۲ صبح- گمانم امروز از آن روزهای «می شود» است. توی روزهای «می شود» ، درست برعکس روزهای «نمی شود»، توی ذهنم فرصت باقیمانده برای انجام کارها کش می آید و بلند می شود و کارهای باقیمانده برای انجام آب می رود و کوچک می شود. این می شود که توی روزهای «می شود» خوبم و می توانم بخندم و می توانم میز کوچکم را ببرم کنار پنجره و پرده را کنار بزنم و لای پنجره را باز کنم و بساطم را رو به روی کیمیای آفتاب و بهار پهن کنم. روزهای «می شود» من اما درست مثل آفتاب این شهر به تار مویی بند است. حتی نمی توانم مطمئن باشم که یک روز «می شود» شب بشود و هنوز «می شود» باشد و «نمی شود» نشده باشد. می دانم لابد باید تا هست قدر بدانم ....
۲:۱۲ بعد از ظهر- هه! دو ساعت هم دوام نیاورد روز به اصطلاح «می شود»م. انگار هنوز شیرینی دیروز زیر دندانم بود وقتی می نوشتم امروز از آن روزهای «می شود» است. زودتر از آن که فکرش را بکنم مزه اش رفت و حالا دهانم گس است و دلم ... بگذریم. بروم روز «نمی شود»م را زندگی کنم. بروم بی خیال این همه آفتاب ولو توی اتاق و آن همه بهار نشسته پشت پنجره پتو را بکشم روی سرم و برای سومین بار بخوابم.

Thursday, April 10, 2014

هشت

‌‌‌‌۸ آوریل ۲۰۱۴
مثلا بیایم و حال امروزم را ساعت به ساعت بنویسم. حالا که ساعت چهار دقیقه مانده به دوازده ظهر است تازه سر و کله صبح من لخ لخ کنان پیدا شده. ظرف های شب پیش را شسته ام، بی خودی در فریزر را باز و بسته کرده ام، شیر سویای شکلاتی ام را خورده ام و بعد با دو پای قرض کرده از آشپزخانه فرار کرده ام. از دیروز عصر مثل سگ در جهنم پاچه می گیرم و دلم می خواست می شد که اول از همه پاچه خودم را بگیرم. فردا امتحان دارم و باید مقاله هم تحویل بدهم. احساس می کنم افساری به گردنم انداخته اند و دارند می کشند. دارم خفه می شوم انگار. همه سگ اخلاقی هایم هم اعتراض به همین افسار پیچیده دور گردنم است.
۹ آوریل ۲۰۱۴
دو هفته مانده. امروز صبح خواب می دیدم جلسه دفاعم است و دارم از روی تزی که تز من نیست و هیچ ازش نمی دانم ارائه می دهم. کلمات و جملات نامفهوم و بی معنا از دهانم خارج می شد و توی فضا معلق می ماند. حوصله آدم های ناشناس حاضر در جلسه به وضوح سر رفته بود. همه داشتند بلند بلند با هم حرف می زدند. دهانم مثل ماهی باز و بسته می شد و مثل همیشه کسی انگار صدایم را نمی شنید. سر آخر گریه ام گرفت و اعتراف کردم که این تز من نیست انگار. استادم - که نمی دانم چرا توی خواب زن شده بود- عصبانی شد و پاکوبان از کلاس بیرون رفت. همان وقت با اعصاب خرد و خاکشیر بیدار شدم. دو هفته مانده و من باید که دوام بیاورم.
۱۰ آوریل ۲۰۱۴
دیشب دچار فروپاشی عصبی شدم. نمی دانم اسمش همین است یا نه. چیزی که ناظر بیرونی می دید اما گمانم همین بود. آدمی که سلول به سلول اعصابش فرو می ریخت و متلاشی می شد. نشسته بودم روی تخت و مثلا داشتم به کلاس ضبط شده گوش می دادم. توی سرم ولی یک تکه از پلاستیک زرشک ها افتاده بود توی مایه کوکو سبزی و بعد توی ماهیتابه آب شده بود و رفته بود به خورد کوکو ها. توهم مطلق. چرت محض. انگشت شست و وسط دستم را گرفته بودم به شقیقه ها که مثلا آرامش کنم. فایده نکرده بود. تکه پلاستیک هیولایی شده بود که با دهان باز به طرف من می آمد تا خوشبختی ام را ببلعد. چه قدر هم که احساس خوشبختی می کردم دیشب. هه! صدای استاد را قطع کردم. گفتم استرس که می آید این جور بی دفاع می شوم در برابر این هیولاهای پوشالی و لولو های سر خرمنی که مغز بیمارم برایم می سازد. صدایم را نشنید بس که خش خورده و بی روح بود. دوباره تکرار کردم. گفت این کار را با خودم نکنم و به بازی ش ادامه داد. خودکار و دفتر را پرت کردم پایین تخت. پاهایم را جمع کردم زیرم، خم شدم و پیشانی ام را گذاشتم روی پتو. گریه ام خیلی زود هق هق شد. دلم می خواست مغزم را با تمام قوا لای انگشتانم له کنم. دیوانگی داشت خفه ام می کرد. دوباره آن «چیز» را توی راه گلویم حس می کردم. احساس خفگی داشت دیوانه ام می کرد. سرم را بلند  کردم و با دو دست گلویم را گرفتم. اشک امانم را بریده بود. رفت برایم آب سرد آورد. کمی خوردم و به سرفه افتادم. هق هق و سرفه. سرفه و هق هق. گمانم مستاصل شده بود که یک دفعه ته لیوان آب سرد را از پشت گردنم توی یقه پیراهنم ریخت. خیالش از آن خواب دیوانگی بیدارم می کند. سرمای قطره های آب اما  نفسم را بند آورد و همه چیز یک باره متلاشی شد. افسار پاره کردم انگار. خودم نبودم دیگر یا خودم بودم که سوار خر شیطان شده بودم. با دست پسش می زدم و جیغ می کشیدم. هق هق و جیغ و سرفه. درست در اوج دیوانگی ام یادم افتاد که شب است و دیوار خانه مان هم کاغذی ست. ساعت را نگاه کردم که وسط آن همه آشوب در کمال آرامش ده و بیست و چند دقیقه را نشان می داد. به خاطر همسایه ها هم که شده یواش یواش از خر شیطان پیاده شدم. پشتم را به بالش های روی تخت تکیه دادم و با نگاه خیره به رو به رو و دهان نیمه باز و نفس های بریده بریده از حال رفتم.
اسمش باید فروپاشی عصبی باشد، نه؟

Monday, February 3, 2014

هفت

می دانی؟ وقتي كه له شده ام، همه جاي تنم تير مي كشد و دلم مچاله است همه چيز پيش رويم و حتا پشت سرم تيره و تار مي شود. انگار تا بوده همين بوده، همين تاريكي غليظ و سنگين كه همه چيز تويش معلق بوده و خواهد بود. فكر مي كنم اين بار دیگر نمي گذرد. اما مي گذرد. فكر مي كنم اين بار ديگر همه چيز تمام مي شود، تمام مي شويم. اما نمی شود، نمي شويم. فكر مي كنم اين بار ديگر آن چشم هاي خالي از مهرباني و حرف هاي پر از كنايه را يادم نمي رود. اما مي رود. فكر مي كنم آن نقطه سياهي كه جلوي چشم هاي خيسم تلو تلو مي خورد و آن قدر نزديك مي شود كه همه جا را به سياهي مي كشاند نقطه پايان قصه ماست. اما نيست. 
می دانی؟ در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد، سر آخر باريكه نوري از لاي درزش رد مي شود و تاريكي را رقيق مي كند. آن وقت است كه توي گرگ و ميشي كه كم كم جان مي گيرد معلوم مي شود كه نقطه سياه فقط يك نقطه معمولي بوده است، از همان ها كه جمله قبل را از جمله بعد جدا مي كند. مهم نيست چقدر زمان مي گذرد اما جمله بعد بالاخره شروع مي شود، پيچ و تاب مي خورد و بالا و پايين مي رود تا كي دوباره بعد از كلي حرف و مكث و سوال و تعجب به آخر برسد و سر و كله نقطه سياه ديگري پيدا شود. قصه است ديگر، توي پيچ و خم هايش گاهي هم جمله هاي كوتاه مي طلبد و نقطه هاي زياد. شايد ما الان همان جاهاي قصه هستيم، اما آخرش؟ نه!

پ.ن. نه ما تمام می شویم، نه شما. این خط و این هم نشان.

Sunday, February 2, 2014

شش

شده دست كم هفته اي يك بار. به قول مامان "اخم و تَخم"، به قول خاله "بُقّ و سُق". دارد مي شود پيش فرض زندگي مان(؟). آشيانه كرده ام روي مبل هال. همان جا بي كسي ام را زار مي زنم، همان جا شبم را با خواب هاي تكه تكه وصله پينه مي كنم. گمانم تمام شدن ها از همين جاها شروع مي شود. شايد هم اشتباه مي كنم. شايد خيلي وقت است تمام شدن ما شروع شده و من تازه خبر شده ام. دلم فقط براي آيرين-رايان "نيامده و انگار هرگز نخواهد آمد" م مي گيرد. دلم براي تب و تاب دل خودم در آرزوي آمدنش مي سوزد. آيرين ... تمام ديشب خواب اين كلمه را مي ديدم. خواب حروفش را. خواب آي با كلاه و ي و ر و نون را. آخ كه دلم گاهي برايش چه تنگ مي شود. يك بار برايش نوشته بودم كه چه عجيب است كه نيست، كه وجود ندارد حتا، اما دل من بيشتر از تمام "هست" ها، بيشتر از تمام "وجود داشته"ها برايش تنگ مي شود. آخ كه گاهي چه براي نداشتنش سوگواري مي كنم. انگار روزگاري بچه ام بوده و حالا مرده باشد. چه مي گويم؟ بايد قبول كنم كه تمام شدن ما شروع شده. بايد مادري كنم براي بچه نداشته ام. بايد مادري كنم برايش و نگذارم پايش را توي اين دنيا بگذارد. مي داني؟ فكر همه جايش را هم كرده ام. براي اين كه اين حس ظريف اما قوي، كه روز به روز بزرگتر مي شود، پوستم را نتركاند و نابودم نكند تمام كه شديم بر مي گردم ايران توي يك پرورشگاه كار مي گيرم. مي دانم حرف مفت مي زنم. مي دانم بي دست و پا تر از اين حرف ها هستم. اما ... 

Thursday, January 30, 2014

پنج

مي داني؟ دلم را خوش كرده بودم كه خانه را عوض مي كنيم و چند روز هم كه شده حواسمان از اين ركود خاكستري لعنتي پرت مي شود. نمي دانم چرا يادم مي رود كه دلم را به هيچ چيز خوش نكنم، كه هيچ چيز را از ته دلم نخواهم. هميشه اين جور بوده كه هر چه چيزي را بيشتر خواسته ام زمين و زمان دست هم را محكمتر گرفته اند كه نداشته باشمش. همين است كه اين همه از نيامدن آيرين-رايان مي ترسم. چه مي گويم؟ انگار تا اطلاع ثانوي ماييم و همسايه ديوانه طبقه پايين و كفپوش و كابينت هاي كهنه آشپزخانه و موكت هاي چركمرد اتاق و بالكني كه كثافت از سر رويش بالا مي رود.

روزها هيچ و مطلقا هيچ انگيزه اي براي بيدار بودنم ندارم. نمي خواهم بميرم اما مي خواهم بخوابم. تنها پناهم حالا سال هاست كه خواب است و بس. راستي كي روزها شد سال ها؟ لابد همان وقت كه توي خواب از اين دنده به آن دنده مي غلتيده ام و با مامان دعوا مي كرده ام. مي گويد چرا هميشه توي خواب با مامان دعوايم مي شود؟ جواب نمي دهم اما مي دانم چون من و مامان هيچ وقت زبان هم را نفهميديم. فكر مي كنم اگر من و آيرين-رايان هم زبان هم را نفهميم چه. نمي دانم. مي داني؟ حتا نوشتنش هم تكراري ست. نوشتن اين آرزو كه هر روز چشم كه باز مي كنم يك چيز، يك دلخوشي كوچك فقط داشته باشم كه به خاطرش از رختخواب بزنم بيرون، دست و رو بشويم، صبحانه بخورم، زندگي كنم. به او باشد مي گويد تقصير خودم است و خودم بايد براي خودم دلخوشي پيدا كنم و اصلا مگر براي دلخوشي ام نبود كه تغيير رشته دادم. بعد هم نظريه "تو خونه موندي ماسيدي! برو كار كن!" ش را براي هزارمين بار ارائه مي كند و براي هزارمين بار دعوايمان مي شود. مثل هفته پيش و همه آن فحش هايي كه براي خفه نشدنم توي تنهايي خودم برايش نوشتم و پريشب همه شان را پاك كردم. مي داني؟ من غلط كردم تغيير رشته دادم. من بيجا كردم خواستم دوباره درس بخوانم. درس براي من پشيزي ارزش ندارد. مدركم را به محض دريافت با كمال ميل ريز ريز مي كنم و توي سطل زباله مي ريزم. درس تمام سي سال زندگي من را تباه كرده است و از هيچ چيز به اندازه درس و مدرسه و رقابت و نمره متنفر نيستم. اصلا مي داني؟ من دلخوشي ام خواهرم بود كه ديگر ندارمش. كنار خودم ندارمش.

آخ! دهانم مدام مزه زهرمار مي دهد و دوباره آن گلوله سال ٨٧ آمده چسبيده بيخ گلويم. گمانم به خاطر اين است كه ده-پانزده ساعت روز را افقي ام و اسيدهاي معده ام شره مي كند بيرون و لابد يك چيزهايي را سر راهش مي شويد و مي آورد مي چسباند این‌جا، توی این گودال نمور، ور دل باقی بغض ها و دردهای بی درمان.