Wednesday, October 1, 2014

یازده

۳۱ مه ۲۰۱۴
سرم درد می کند. خواب شب هم خوبش نکرد. دیروز و دیشب دوباره حرف بچه شد. حرف که چه عرض کنم. تکرار «از من اصرار و از او انکار». دوباره بی نتیجه. دوباره من گریه کردم، او قهر کرد. دوباره او قهر کرد، من گریه کردم. مستاصلم. توی این یک مورد دستم به هیچ کجا بند نیست. سنگ است و میخ آهنین من، کج و کوله شده و از ریخت افتاده، در گوشش فرو نمی رود. لعنتی! از تقویم می ترسم. به قول این ها: ساعتمان، ساعت من لااقل، دارد تیک تیک می کند و به سرعت جلو می رود. آیرین-رایانم مثل بادکنکی که نخش ناغافل از دستم رها شده باشد دارد ازم دور و دورتر می شود. و من مبهوت ایستاده ام و سرم را بالا گرفته ام و دور شدنش را تماشا می کنم و کاری ازم برنمی آید. شاید همه این مدت فقط خیال می کردم نخش توی دستم است. شاید از اول هم آیرین-رایان مال من نبود. آخ بچه جانم! خواهرش پشت تلفن می گوید «بهش بگو چه قدر برات مهمه. وقتی بفهمه خودش نرم میشه.» چه کار می توانم بکنم به جز پوزخند؟ می گویم «فکر می کنین نمیدونه؟ خیلی خوب میدونه چه عذابی دارم می کشم هر روزی که میگذره و میگه نه.» آخ! دیشب نگاهم را مدام از شکم مرجان می دزدیدم و عکس هایی را که نازنین از بچه اش می فرستاد ندیده پاک می کردم. فکر می کنم « نکنه نتونم دیگه هیچ وقت ببخشمش. »

نکنه نتونم ببخشمش؟

No comments:

Post a Comment